خاطرات شهدای دفاع مقدس

این باغ سرسبز جای توست!

شهید کاظم محمدی

می خواستم به مرخصی بیایم، که دیدم لباس درست و حسابی ندارم. سراغ دوستم «کاظم» رفتم و از او خواستم که لباسهایش را به من قرض بدهد تا به مرخصی رفته و برگردم.
«کاظم» گفت: «من خودم لازم دارم؛ چون من هم قرار است فردا به مرخصی بروم.»
فردا صبح «کاظم» به سراغم آمد؛ در حالی که لباس هایش را مرتب کرده بود تا به من بدهد.
گفتم: «چی شد؟ مگه تو نمی خواهی به مرخصی بروی؟»
گفت: «نه!»
ظهر آن روز عازم مرخصی بودم. برای خداحافظی سراغ «کاظم» رفتم. در حال خواندن نماز ظهر بود. صبر کردم تا نمازش تمام شود. بعد گفتم: «من دارم می روم، کاری نداری؟»
گفت: «کار خاصی ندارم؛ خوش آمدی. فقط سلام مرا به خانواده ام برسان و این ساعت و انگشتری نامزدی ام را به همسرم بده.»
گفتم: «برای چی؟»
گفت: «دیشب در خواب آقایی را با لباس های سبز و نورانی دیدم، که مرا با اسب خود به باغ سرسبزی برد و گفت: «کاظم»! این باغ را خوب تماشا کن. این جا، جای توست؛ نه آن دنیایی که به هیچ کس وفا نمی کند!»
با شنیدن این حرف ها، گریه ام گرفت و از گرفتن ساعت و انگشتری امتناع کردم و او را سخت در آغوش گرفته و خداحافظی کردم.
چند روزی از مرخصی گذشته بود. اضطراب عجیبی داشتم. از خانه که بیرون زدم، خبر شهادت «کاظم» را یکی از دوستانش برایم آورد؛ البته همراه با ساعت و انگشتری نامزدی اش! (1)

چرا از جبهه آمده ای؟

شهید رضا خانی کشمرزی

«رضا» به مرخصی آمده بود. دیدمشض که قاب عکسی به دست دارد و به سمت خانه می رود. جلویش درآمدم و گفتم: «آقارضا! عکس کیه؟»
گفت: «چیزی نیست؛ بی خیال!»
با اصرار و شوخی، قاب عکس را از دستش گرفتم و گفتم: «به! عجب عکس قشنگی گرفتی آقا رضا! ان شاء الله عروسی در پیش است؟»
با همان سادگی و صفای همیشگی، سرش را پایین انداخت و گفت: «عکس نداشتم. می خواستم وقتی شهید می شوم، حداقل یک عکس داشته باشم که استفاده کنند!»
با شوخی گفتم: «عجب! از خودت خیلی مطمئنی که شهید می شوی؟»
خودش را به آن راه زد و گفت: «چند روزی است که به مرخصی آمده ام؛ اما این جا دلم می گیرد. جبهه عالم دیگری است. این جا که هستم، انگار یک نفر در خواب و بیداری به من می گوید: «چرا از جبهه آمده ای؟»
او هنوز هشت روز از مرخصی اش مانده بود، که با اولین اعزام راهی جبهه ی جنوب شد و در عملیات «رمضان» و در منطقه ی «شلمچه»، در پاتک دشمن بعثی، با اصابت تیر مستقیم «تانک»، سر از بدنش جدا شد و برای همه ی مراسمش فقط از همان یک عکس استفاده کردند؛ چون «رضا» عکس دیگری نداشت. (2)

وصیت نامه

شهید سیّدحسین محمدی

یازدهم «مرداد» ماه و پیش از عملیات بود. قرار بود یک سری برگه های وصیت نامه را بین بسیجی ها تقسیم کنند. وصیت نامه ها تقسیم شد؛ اما به من و «سید حسین» و یکی دیگر از بچه ها برگه نرسید و تمام شد.
«سید حسین» جلو آمد و اصرار زیادی کرد که باید حتماً برگه ای از وصیت نامه ها را به او بدهند. مسئول پخش وصیت نامه ها، اصرار زیاد او را دید، گفت: «قرعه کشی می کنیم!»
قرعه کشی کردند و خوشبختانه قرعه به نام او افتاد و برگه ی وصیت نامه را- در حالی که برق شادی در چشمانش نمایان بود- گرفت و بلافاصله به گوشه ای رفت و مشغول نوشتن وصیت نامه اش شد. وقتی برگه را پُر کرد و توی جیبش گذاشت، انگار که همه ی دنیا را به او داده باشند، به یک آرامش دل نشینی دست یافت.
فقط چند ساعت از نوشتن وصیت نامه اش نگذشته بود، که عملیات آغاز شد و دقایقی بعد هم او به واسطه ی ترکش خمپاره ی دشمن به شهادت رسید.
به سراغش رفتم. وصیت نامه را از جیبش درآوردم. هنوز جوهر نوشته هایش خشک نشده بود، که سطرسطر وصایایش با خون گرمش سرخ شده بود. (3)

آخرین دیدار!

شهیدان امید علی و ایرج آموخت

آخرین باری که همسر و فرزندم به مرخصی آمدند، شبی همسرم هیأت قرآن شهر را دعوت کرد منزل و پس از پذیرایی به آن ها گفت: «این آخرین دیدار ماست و من می دانم که به همراه پسرم «ایرج»، از بین شما خواهیم رفت.»
فردای آن شب، آن ها هر دو عازم جبهه شدند و چند ماهی هم هیچ خبری از آنها نداشتیم. حتی نامه ای هم برای مان نمی فرستادند، طوری که کم کم نگران شدیم.
من که از بقیه ی افراد خانواده نگران تر بودم، یک شب در خواب دیدم که در به صدا درآمد. سراسیمه خود را پشت در رساندم. وقتی در را باز کردم، همسرم «امیدعلی» را دیدم، در حالی که دسته گلی در دست داشت. آن را به من داد و گفت: «این ها را ببر آب بده تا خشک نشوند.»
بعد خداحافظی کرد و رفت.
من در حالی که نگران و دست پاچه بودم، گفتم: «کجا می روی؟»
گفت: «ایرجم دارد به شهادت می رسد؛ می روم به او کمک کنم.»
هراسان از خواب بیدار شدم و بسیار گریه کردم.
بعد از گریه، کمی آرام شدم. دوباره خوابم برد و بار دیگر «امید» را در خواب دیدم. این بار لباس های بسیجی اش را از من می خواست؛ در حالی که لباس هایی که به تن داشت، پاره پاره شده بود. من هرچه از احوال «ایرج» می پرسیدم، او فقط می گفت: «ایرج دارد شهید می شود!»
این بار هم از من خداحافظی کرد و رفت.
به دنبال او، تا چند خیابان آن طرف تر دویدم؛ اما دو تا خانم محجبه راه مرا سد کرده و گفتند: «تو هرگز به آن ها نخواهی رسید؛ برگرد و برو!»
باز هم در حالی که کاملاً مضطرب و نگران بودم، از خواب پریدم.
صبح بود و در سطح شهر «آبیک» ولوله ای به پا شده بود. همه ی اهل شهر به گرد خانه ی ما جمع شده بودند، تا خبر شهادت همسر و فرزندم را به ما بدهند. (4)

تنها به زیارت امام رضا (علیه السلام) می آیی!

شهید حجت الله صنعتکار آهنگری فرد

اولین بار بود که با آقا «حجت» به پابوس «امام رضا» (علیه السلام) می رفتیم. روزهای قشنگی بود.
روز اول، که به حرم امام هشتم رفتیم، زیارت سیری کردیم و برگشتیم و رفتیم به صحن «سقاخانه» ی آقا و زیر یکی از طاقی ها نشستیم. تا وقت اذان بشود و نماز «مغرب» را به جماعت بخوانیم.
حرف های زیادی با هم زدیم. از روزهایی که گذشته بود و از فرداهایی که پیش رو داشتیم.
صحبت های مان که تمام شد، حجت رو کرد به من و گفت: «من به دلم افتاده و مطمئنم که سال بعد نیستم و تو باید تنها به زیارت آقا «امام رضا» (علیه السلام) بیایی!»
حرف هایش برایم غیرمنتظره بود. ناراحت شدم و گریه ام گرفت و نتوانستم جلوی اشک هایم را بگیرم. نگاهم را از گنبد طلای آقا گرفتم و به صورتش انداختم و با چشمانی اشک آلود، سیر نگاهش کردم و گفتم: «چیه؟ من را آورده ای این جا که این حرف ها را تحویلم بدهی؟»
او که منتظر بود حرف هایم تمام بشود، حرف هایش را به من شوخی گرفت، تا از دلم درآورد.
توی دلم ولوله ای به پا شد. ولوله ای که حدود دو ماه بیش تر طول نکشید، که خبر شهادتش را آوردند و من دُرست یک سال بعد، بدون او و در همان نقطه از صحن «سقاخانه» ی آقا نشستم و تنهای تنها با امام و مراد خودم و او، درددل کردم. (5)

از ما عکس گرفتند!

شهید صفرعلی رضایی

از «مهاباد» تا «اسلام آباد» غرب راه زیادی بود و در بین راه، «رضایی» مدام دعا می کرد و می گفت: «ان شاء الله برسیم و منافقین را لت و پار کنیم! ان شاء الله راه کربلا باز شود، ان شاء الله.»
عصر روز بعد، برای مقابله با منافقین، در تنگه ی «حسن آباد» مستقر شدیم. یکدفعه یک هواپیمای عراقی آمد و از بالای سرمان رد شد. معلوم شد که دارند از ما عکس می گیرند. «رضایی» که از خنده روده بُر شده بود گفت: «بچّه ها خوشحال باشید! از ما عکس گرفتند، حتماً عکسمان را برایمان می فرستند.»
آن شب را با همه ی خستگی هایش به صبح رساندیم. نزدیک اذان صبح به قلّه رسیدیم و با منافقین درگیر شدیم. آن هم چه درگیری ای! نبرد تن به تن بود ولی خوشبختانه ما دشمن را شکست دادیم و گلوگاه را گرفتیم. ساعت هفت صبح بود «رضایی» راه می رفت و به بچه ها سفارش می کرد: «خیلی مواظب باشید! سنگر بزنید!»
سرگرم کارهای خودم بودم که یک دفعه همهمه ای راه افتاد. رفتم ببینم چه خبر است. یک دفعه خشکم زد. رضایی و همراهش، عزیزی را زده بودند. عزیزی کنار تخته سنگی افتاده بود با ناله می گفت: «حال من خوب است بروید سراغ رضایی!»
پرسیدم: «رضایی کجاست؟»
با چشمهایش اشاره کرد و جای او را نشان داد. بالای سرش رفتیم. دیگر رمقی برایش باقی نمانده بود. بچّه ها می گفتند که منافقین او را به اسم صدا زده اند. وقتی به طرف صدا برگشته، به او شلیک کرده اند. با فرمانده ی لشکر تماس گرفتیم و هلی کوپتر خواستیم تا او را به عقب ببریم. امّا صلاح نبود که هلی کوپتر بفرستند. منافقین به ما تسلط داشتند و خیلی زود آن را منهدم می کردند. رضایی در حالی که می لرزید و به سختی حرف می زد، گفت: «به من دست نزنید! من رفتنی ام این جا آخر خط است.»
دیگر کاری از دستمان برنمی آمد او رفته بود، همان طور که خودش می خواست. (6)

پی نوشت ها :

1- پابوس، صص 54-53.
2- پابوس، صص50-49.
3- پابوس، صص44-43.
4- پابوس، صص36-35.
5- پابوس، صص12-11.
6- بحربی ساحل، صص309-308.

منبع مقاله :
-، (1388)؛ سیره ی شهدای دفاع مقدس(11)، گل های باغ معرفت، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم 1389